دسکتاپ

دسکتاپ ها و دانستنی های آن

منی که من نیست...

نبودناتو دیر رسیدناتو شیطناتاتو و گاهی دروغای کوچیکتو همه و همرو جوری برای خودم توجیح میکنم که صدمه ای به بت من نخوره و این همه ساده باوری در من عجیبه و یادم میاد که چه رابطه هاییرو که پیش از برگشتنت سر یکی از این مسائل به اتمام رسونده بودم واقعا این عشق چیکار میکنه با آدم؟!!!
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:36 توسط متین |

دلتنگی های عاشقانه...

پنح روزی هست که رفتی سفر و من جوری دلتنگم که انگار هرگز نبودنتو تجربه نکردم قرارمون این بود که بعد از 6 روز برگردی ولی حالا که عید فطرو با یک روز تاخیر اعلام کردن ناگفته خودم منتظرم که شنبه بیای پریشب که انلاین شدی و بهم زنگ زدی بیشتر از هر چیزی ذوق اینو داشتم که وسط همهمه خانوادت دلتنگم شدی و یادم افتادی با اون شرایط استرسزا باز هم انلاین شدی و چند دقیقه ای منو به یه فنجون نگاه گرم با چاشنی شیرینی لبخندات دعوتم کردی البته که زیبایی صدا کردن اسمم بعد از
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:36 توسط متین |

اولین ماهگرد برگشتنت...♡

اولین ماه با هم بودنمون گذشت با اندکی دلخوری و مقدار زیادی عشق امیدوارم دنیا تا آخرین روز زندگی برام پر از ماه های با تو بودن باشه خداوندگار عشق♡ شب این روز که برام با دلخوری گذشت با خواسته نامعقولت امیدوارم فردا بتونی این دلخوریو برام حل کنی
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:36 توسط متین |

هوس آلوده ترین بودنش...

چرا با اینکه انقدر نزدیک به تنم بود بازم حالم خوب نبود چرا حس میکنم یه چیزی این وسط اشتباهه چرا احساسم اون جوری که پیش بینی میکردم نیست کدوم تیکه این پازل مفقوده که هیچی اونجوری که باید نیست؟!
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:36 توسط متین |

شروع دوباره...

شمارو نمیدونم اما من بلد نیستم از زمان حال لذت ببرم تا بود حسرت نداشتن جناب عشق غمگینم میکرد حالا که هست حالا که کنارمه ترس دوباره از دست دادنش غمگینم میکنه امروز حس کردم کنارش اون حسی که دنبالش بودمو نداشتم ولی الان که فیلمشو نگاه میکردم صداشو که شنیدم حس کردم همچنان برای تک به تک واژه ها و حرکاتش میتونم بمیرم و فقط ترس دوباره رفتنشه که باعث میشه محتاط باشم باعث میشه دیگه از الانو بودنش لذت نبرم ولی از الان به بعد دیگه نمیخوام به گذشته فکر کنم خوب یا بد
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:36 توسط متین |

یار من یاری داشت،یارِ یار نیز یاری داشت...

آخ که امشب چقدر پر بغضم چقدر سخته خدای عشقت رو به روت باشه و از علاقش به آدمایی بگه که تو نیستی از روابط عمیقی بگه که تو یه سر این رابطه نیستی و غمگینتر از همه اینکه باید صبورانه به حرفاش گوش کنی چون میدونی که قبل از هر چیز باید رفیق و سنگ صبورش باشی باید یاد بگیری تلخ ترین حرفاشم شنونده باشی تا همیشه تو اولین شنونده درد و دلاش باشی تا همیشه وقتی پر از حرف و غم میشه یادش باشه که تورو داره که میتونه تورو شریک غم هاش بکنه ولی همه اینا تاوان داره تاوانی به
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:36 توسط متین |

آخرین حسرت رفع شده این زندگی...

امروزمو کنارش گذروندم براش تولد گرفتم یه جشن کوچیک دو نفره و چقدر تا ابد امروز تو ذهنم حک میشه وقتی امروزمو با پارسال مقایسه میکنم به این میرسم که واقعا وقتی خدا برای یکی بخواد میتونه خیلی راحت از فرش به عرش برسونه و من پارسال و تمام 14 سال گذشته این روزامو به غمگین ترین حالت ممکنو در حسرت نبودنش میگذروندم ولی این 3 روز گذشته با اینکه بی خوابی و استرسای خیلی زیادیو گذروندم ولی حال دلم ارومه یه ارامش خلسه طوری که با کلمات نمیشه بیانشون کرد امروز وقتی خواست
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:36 توسط متین |

من و طعم عاشقانه...

به نظر من اگه میخواین طعم واقعی هر خوراکیو تو جهان بچشین بگین عشقتون اون خوراکیو براتون بخره امروز داشتم کتاب میخوندم یه سری خوراکیم دور خودم ردیف کردم از آلوچه ها و دَلال فرستاده شده خواهری تا پاستیل جناب عشق البته ناگفته نماند که کلی با خودم کلنجار رفتم که اولین بسته از پاستیلارو بخورم با نه و اینکه کدومو باز کنم خلاصه بعد از کلی جنگ درونی پاستیل تدیو باز کردم یعنی عطر و طعم این پاستیل انقدر برام خوشایند بود که انگار اولین پاستیل عمرمو داشتم میخوردم تازه
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:36 توسط متین |

امروز بعد از 10 روز تونستم جناب عشقو تو تماس تصویری برای چند دقیقه ببینم و تازه فهمیدم که چقدر دلتنگش بودم روز زیادی قشنگی شد وقتی با خنده میگفت چی میخوای از جون تصوراتم پاتو از وسط تصوراتم بکش بیرون و اینکه نمیدونم چرا تازگیا همه چیزو با تو تصور میکنم و در جوابش گفتم چون خوب میدونی هیچکس تو دنیا به اندازه من عاشقت نیست دیوونت نیست و تایید کرد روز بی نظیری بود وقتی مثل روشنیه روز میشد از تو نگاهش عشقو دلتنگیو خوند من میمیرم برای جناب عشقی که خیلی از حرفارو
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:36 توسط متین |

خلاصه نویسِ حوادث گذشته...

خیلی وقته چیزی ننوشتم نه اینکه حرفی نبوده یا اتفاقی نیفتاده نه اتفاقا خیلی پر از فراز و نشیب بودم ولی دست و دلم به نوشتن نمیرفت به هر حال، الان اومدم یه خلاصه ای از روزهای گذشته بنویسم اول از همه اینکه باید بگم یک هفته ای با جناب عشق تو قهرطوری گذروندیم و خب راستش قبل این قهر فکر کرده بودم که دیگه باید نقطه پایان خط این رابطرو بذاریمو فکر میکردم نبودش دیگه اذیتم نمیکنه ولی خب اون یک هفته نبودش انقدر اذیتم کرد که فهمیدم هنوزم سخته برام نبودنش و این شد که
+ نوشته شده در يکشنبه 2 مرداد 1401ساعت 15:36 توسط متین |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد